نور ظاهر است و ظاهر کننده است، و به همین صورت واضح است و واضح کننده است. پس برای دریافت هر مفهومی و حقیقت هر چیزی، ما نیاز به نور داریم، و بدون نور هیچ مفهوم و معنایی آشکار نمی گردد.
مقام نور «۲»
69 پست
نور منوّر است، و تنها اطلاق حقیقی آن بر خداوند متعال می توان کرد، و غیر از خداوند متعال، نور بر هر آنچه که اطلاق گردد مجازی خواهد بود. نور ظاهری با نور معنوی، و نور معنوی با نور باطنی، و نور باطنی با نور حقیقی و غیره، بسیار فرق دارد، اما به مثال نور ظاهری است که درک نور معنوی برایمان امکان پذیر می گردد.
خداوندا! بدون بخشایش تو به ظنّ و گمان، من میمانم و تن میماند و در حقیقت معنا از قلب و روح من هیچ رد و آثار نه.
هرآنچه گفتم به زبان «حال» گفتم، مرا در آن «قیل و قال» نه، و هرآنچه به زبان «قال» گویم مرا در آن «حال» نه. اگر بیش از «حال» به «محال» پرداختم بخشایش خود را بر من زوال نه ...
خداوندا! بدون رحمت تو در عوالم خلقت، بی تردید که هیچ آرامش نه، ما را در روز «شفاعت الکبری» در زیر سایۀ پرچم «رَحْمَهً لِّلْعَالَمِینَ» قرار ده که ما را جز آن دیگر چاره و کام نه ...
خود را بر مقام روح می پنداریم اما در وجودمان ذره ای تابش نه، به آیۀ نور می پردازیم اما فهم و شعور و دانش نه، ستایش تو را می طلبیم اما در وجودمان بخشایش نه، در عالَم اجسام، به دنبال ابهام میجوییم در حالی که در آن آسایش نه ...
نفس را به ظنّ خود پاک می گردانیم اما اطمینان نه، عقل را در پرتو فؤاد می دفنانیم اما لُب الباب نه، از قلب تا خِرَد اراده می گردانیم اما اسرار نه، از عشق سخن می رانیم اما در سوختن آرامش نه ...
از مقامی به مقامی سیر می کنیم اما افزونی نه، از حالی به احوالی می چرخیم اما ابصار نه، از لطف به اندوه می آییم اما احساس نه، از اندوه به لطف باز می گردیم اما انوار نه، از حجابی تا حجاباتی پرده می دریم اما آشکار نه ...
میدانیم که ضعف از آن ماست، و قوّت از آن توست، گاهی به سخن می پردازیم اما ما را کلمات نه، گاهی می نگاشیم اما آثار نه، گاهی از فراموشیه غم می خندیم اما لذت نه، گاهی بی حرکت می رقصیم اما مقصد نه ...
«یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ» را بر ما واقع گردان، «فَمَنْ أَصَابَهُ مِنْ ذَلِکَ النُّورِ اهْتَدَى» را بر روح ما صادر گردان، و «رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ» را بر اخلاق و اعمال ما شایع گردان، که میدانیم «وَهُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ» ...
خواطر ظلمانی را خطه به خطه از ما ضایع گردان، و لوایح معنوی را برایمان عدم مانع گردان، از حجابی تا به حجابی دیگر ما را قانع گردان، بر مسیر آن انسانی که آن را کامل گردانده ای ما را تابع گردان، هر قدمی که به سوی تو بر می داریم آن را قاطع گردان ...
خداوندا! از انوار جمال الهی بر وجودمان تابش گردان، مفاهیم نور را برایمان همراه با انوار الوهی واضح گردان، از انوار معنوی تا به الطاف قُدسی بر سرایر ما طالع گردان، لمعات را یک بعد دیگری بر ما سانح گردان ...
آن را که خدا بداد، دنیا چه کند؟
او را که خدا نداد، عقبا چه کند؟
باشد که خدا نداده باشد به کسی؟
پس چون و چرا در این معما چه کند؟
او را که خدا نداد، عقبا چه کند؟
باشد که خدا نداده باشد به کسی؟
پس چون و چرا در این معما چه کند؟
آن را که خدا به ضعف، بنیاد نهاد
او را به توانمندی و قدرت چه غرض؟
آن را که خدا حقیر محضر بنمود
او را به تمایلات شاهان چه غرض؟
آن را که خدا به فقر، آیینی بداد
او را به سرور و عشق ثروت، چه غرض؟
چون داد خدا، هر آنچه داده است به آن
او را چه غرض، به داد دنیا چه غرض؟
او را به توانمندی و قدرت چه غرض؟
آن را که خدا حقیر محضر بنمود
او را به تمایلات شاهان چه غرض؟
آن را که خدا به فقر، آیینی بداد
او را به سرور و عشق ثروت، چه غرض؟
چون داد خدا، هر آنچه داده است به آن
او را چه غرض، به داد دنیا چه غرض؟
هر چند سُخَن گویم و وصفی کنم آن را
دانَم که ندانَم صفتِ امرِ ازل را
•••
خاموش بِگَردآ و به خاکِ عدم آ باز
چون شیوه سکوت است، به صحبت نه بی آغاز
دانَم که ندانَم صفتِ امرِ ازل را
•••
خاموش بِگَردآ و به خاکِ عدم آ باز
چون شیوه سکوت است، به صحبت نه بی آغاز
گَر وصف جمالِ سُخَنِ یار بگویند
عُشاق همه جان بدهند و به نه میرند
•••
لُطفی که خُدا در صفِ عُشاق نهاده است
دانم که عظیم است و کبیر است و لطیف است
عُشاق همه جان بدهند و به نه میرند
•••
لُطفی که خُدا در صفِ عُشاق نهاده است
دانم که عظیم است و کبیر است و لطیف است
دانی که چه دانی اگر این یار ندانی؟
جز حسرت و اندوه و ستم راه نخوانی
•••
پس دلبرِ این قصۀ اَسرار بی آموز
شیرین سخنی را به محبت صفت آموز
جز حسرت و اندوه و ستم راه نخوانی
•••
پس دلبرِ این قصۀ اَسرار بی آموز
شیرین سخنی را به محبت صفت آموز
ای صورتِ یارِ مَه جبین ام به فدایَت
جانم با این اموال و زمانم به فدایَت
•••
دانَم که به جُز لُطفِ خُدا یار ندانی
نه یار و نه اسرار و نه این لُطف نخوانی
جانم با این اموال و زمانم به فدایَت
•••
دانَم که به جُز لُطفِ خُدا یار ندانی
نه یار و نه اسرار و نه این لُطف نخوانی
عُشاقِ جهان را سببِ قُربِ خُدا دان
این قربِ خدا را سببِ عشقِ نهان دان
•••
دانم که این عُشاقِ جهان صورتِ یار اند
هم صورتِ یار و بی ریا و خوش بیان اند
این قربِ خدا را سببِ عشقِ نهان دان
•••
دانم که این عُشاقِ جهان صورتِ یار اند
هم صورتِ یار و بی ریا و خوش بیان اند
این گوهر اسرار ببستم به کلامی
هم گوهر و هم پادشه یی را به غلامی
گر چشمۀ اسرار ز قلبی نه فشاند
نه دوست به کار آید و نه گریه و آه یی
هم گوهر و هم پادشه یی را به غلامی
گر چشمۀ اسرار ز قلبی نه فشاند
نه دوست به کار آید و نه گریه و آه یی